...گفته بودی که شبی می آیی...
تا دلم را ببری به سفرهای دراز خوشبختی...
تا در آن لحظه ی ناب تجربه ی عشق کنیم...
گفته بودی دوستم خواهی داشت...
گفته بودم ساکت! تو فقط اینجا باش...!
بر دلم شوریدی...
دستهایم میسوخت...
چشم هایم در راه ...
آی! بانوی سحر و جادو...
ای غزل خوان شبان...
با توام میشنوی...؟!
پس چه شد قول سفر...؟!!
همه احساس تو جا ماند در این خرابات غزل...!!!
... اکثر مردم در محیط آسوده ای محدود به خانه و محل کار خود رشد می کنند. در مکانی امن و دور از نیکی و بدی زندگی می کنند. این ها از دیدن یک آدمکش، قلبا، وحشت می کنند. اما کافی است که از مکان امن خویش خارجشان کنی تا به آدم کش تبدیل شوند، بی آن که بدانند چگونه این طور شد. امتحان ها و وسوسه هایی هست که بشر، در طول تاریخ، فقط گاهگاهی در معرض آن ها قرار می گیرد...!
والس خداحافظی | میلان کوندرا | مترجم: عباس پژمان
cafeiraniha.com
امشب که حضور یار جان افروزست
بختم به خلاف دشمنان پیروزست
گو شمع بمیر و مه فرو شو که مرا
آن شب که تو در کنار باشی روزست